سیدحسن معصوم علیشاهی
شهید سیدحسن معصوم علیشاهی (علی امامی) نام پدر: سیداسماعیل نام مادر: سکینه قربانیان تاریخ تولد: 1337/08/03 تاریخ شهادت: 1364/11/22 محل شهادت: فاو گلزار: شهدای معتمدی والفجرهشت
شهید سید حسن علی امامی سالگردشهادت:
معبودم! جداً گریانم و شرمسارم و نالانم از این نفس سرکش؛ نفسی که مرا به پیروی از شیطان مردود می خواند و مرا به سوی لذت های مادی و دنیوی و آرزوهای بی پایان که آخرش در منجلاب دنیا فرو رفتن است، می کشاند.
پروردگارم! می دانم که همه این مسائلی که گفتم، مقصر خودم هستم. می دانم که اگر تو را بخوانم، جوابم می دهی و هرچه که به تو نزدیک تر شوم تو مرا از نور خودت دهی و مرا از این لذت های دنیوی و بیرونی از هوای نفس نجاتم می دهی.
********
وصیت نامه شهید سید حسن معصوم علی شاهی(علی امامی)
بسم الله الرحمن الرحیم
وچون هرکس با خدا معامله کند حتما سودمند خواهد بود من هم به دنبال تجارتی سودمند میروم و به تو ای انسان آگاه پیشنهاد این مسیر را الان میکنم که خودت را آماده این مسیر کنی که در این مسیر ضرر نخواهد بود، اگر تفکر کنی عاقل باشی و به خدا اعتماد داشته باشی.
ای انسان! علاقه به زن و بچه و زندگی و خانه و کاشانه و خوردن و خوابیدن و ازاین قبیل چیزها خوب است به یک شرط، و آن شرط این است که علاقه به خدا و اهل بیت اطهار (ع) بالای این همه علاقهها قرار گیرد، اگر این نباشد وای بر تو ای انسان که بدبخت و بیچاره شدی، چه به این دنیا علاقه ببندی و چه یک انسان بدبخت و گوشه گیر شوی و هردو خطرناک است و فقط باید زندگیت مطابق با دستورات خدا و اهل بیت اطهار (ع) باشد جز این دنبال راهی نرو که اصلاً راهی نیست.
ای انسان! سفارشت میکنم به تقوا و پرهیزگاری و خودسازی روی خود، تهذیب نفس، که سرمنشا همه بدیها و خوبیهای همان نفس است که میتواند هم ذلیلت کند و هم تو را به سوی عرش اعلی ببرد و با ارزشت کند.
ای انسان بیدار، که تا اسلام عزیز و این مکتب زنده به قول شهید امرایی قرآن راه گشا که خدا حفظش میکند هست و تا کفر هست جنگ هم هست و تو خود را آماده کن به سلاح معنوی و مادی که عقب نمانی.
ای انسان مومن و متقی! بدان که برای یک انسان مومن و آگاه به زمان از یک برای او رژیم امریکایی و غیره و یا زمان و یا زمان رژیم عزیز جمهوری اسلامی نمیکند البته از هیچ جایی قابل مقایسه نیست ولی فقط از یک ........... صحبت کنم و آن اینکه در رژیم امریکایی و یا غیره یک فرد مومن و آگاه باید زجر بکشد و یک کارکند برای برپایی اسلام عزیز و همچنین در زمان جمهوری اسلامی هم از دست آن بیگانه باید زجر بکشد و تهمت و افترا بخورد و از این قبیل چیزها و یک نمونه خیلی ............. و زنده برای ما برادر شهید زنده عزیزمان آیت ا... بهشتی و رحمه ا... علیه بود ...... بر ما تمام کرد و امام عزیزمان خوب درباره ایشان سخن گفت.
ای انسان! مبادا که در زندگی چند روزه دنیا که لحظه ای از مرگ خود خبر نداری با گرفتن ........ یا مقامی و یا ثروتی نا چیزو از این قبیل چیزها لحظه ای به خودت متکی نشو و یا غرور گردی تو که سمبلی آن پادشاه ستمکار بنام نمرود با آن همه قدرت و عظمت در مقابل عظمت خدا خیلی کوچک و پست بود و خدای متعال بااین خائنین به اسلام و مسلمین به کرد یک نمونه خیلی جالب و نزدیک به همین به ذلت افتادی این بنی صدر خائن که دیدی یکی از کسانی بود که قدرت نمایی زیادی به نظر شما داشت و قدرت خدا را از یاد برده بود و وقتی به خود متکی شد و مغرور گشت خدا هم او را به ذلت انداخت.
🌷🌹ای انسان! مواظب باش، مواظب باش، ای کسی که در جمهوری اسلامی مسئول بگردی داری میدانی که میریزی و میپاشی که باید به وسیله اش خدمت کنی. کجا قرار دارد آن پایی که روی خون شهدایی که خون عزیزشان را برای اسلام چه از روحانیون عظیمالشان اسلام و یا غیره دادند قرار دارد.
بسته این تصور را نکن که مصیبت سر مسئولیت ممملکتی است خیر هر گونه مسئولیتی باشد فرقی ندارد فقط در جایش کم و زیاداست.
ای وای برحالت! ای وای برحالت! اگر لحظه ای کوتاهی در حق اسلام عزیز این ملت مستضعف کنی یا در فکر خود خیانت داشته باشی. این پست و مقام وفا ندارد ولی تو را بیچاره میکند هم در سرای دنیا هم در سرای آخرت.
ولی اگر مثل رهبرت و با شخصیتهای اسلامی از داشتن مقام و مسئولیت نفع اسلام زحمت بکشی انشاءالله اجری عظیم و بزرگ خدای متعال به تو عنایت میکند.
****
زندگینامه شهید سید حسن معصوم علیشاهی(علی امامی)
شهید «سید حسن معصوم علیشاهی» در سوم مهر سال 1337 در شهر بهار نارنج «بابل» با طلوعش کاشانه ی « سید اسماعیل و سکینه» را صفا و گرمای خاصی بخشید.
او در دامان پاک و ساده و بی آلایش والدینی سخت کوش و پر مهر، رشد و پرورش یافت.
او با رسیدن به سن 7 سالگی به مدرسه رفت و تا دبیرستان درس خواند. در مقطع متوسطه بود که به دلایلی از ادامه تحصیل باز ماند.
بر اساس گفته های برادرش، «علی»، او فردی مومن، متدین، مهربان و صادق بود و رفتار خاضعانه ای با پدر و مادر داشت. تا جایی که از دستش بر می آمد، در انجام کارهای شان کوتاهی نمی کرد. این گونه نبود که بگوید: آقا ولش کن یا مثل آدم های عادی با پدرش برخورد کند. می گفت: باید کار پدرم را انجام دهم، چون فرمانش بر من واجب است.»
همزمان با آغاز قیام ملت غیور ایران علیه حکومت منفور پهلوی، این فرد با بصیرت انقلابی نیز به جمع عدالت خواهان پیوست و با حضور در تظاهرات، فریاد تظلّم سر داد. او یک بار در تظاهرات واقع در میدان شهدای بابل، دچار جراحت شد.
سید حسن در سرکوبی تحرکات عناصر ضدّ انقلاب نیز نقش چشمگیری داشت. گستره ی فعالیت وی به گونه ای بود که به جانش سوء قصد کردند.
دوست و رفیق دیرینش، «سید مرتضی حسین نژاد» در این خصوص می گوید: « پایگاه بسیج و دادسرای انقلاب بابل در یک محدوده جغرافیایی قرار داشت که منافقین چندین بار به آن جا حمله کرده بودند. او وقت و بی وقت حفاظت از این منطقه را بر عهده داشت. عدم موفقیت «گروهک ها»، نشان دهنده مدیریت و درایت حسن در تصمیم گیری و تقسیم نیرو، برای حفاظت از این مقر بود. او حتی در درگیری های شهری مهم، به عنوان نفر اول حضور داشت.»
سید حسن حتی در کمیته انقلاب اسلامی نیز خدمات ویژه ای از خود ارائه داد.
او به ادای نماز اول وقت اهتمامی خاص داشت و از جمله نمازگزاران همیشگی نماز جمعه بود. علاوه بر آن با قرآن این مصباح هدایت بشر، مأنوس بود و در عمل به فرامین آن کوشا بود.
این رزمنده دلاور و خدوم، همزمان با پوشیدن لباس پاسداری در تاریخ 4/7/58، به سِمتِ مسوول واحد آموزش سپاه بابل مشغول به خدمت شد.
او که در غائله ی «گنبد» نیز حضوری موثر داشت، در 2/5/59 به جبهه «کردستان» عزیمت کرد و در واحد اطلاعات و عملیات مریوان به ادای تکلیف پرداخت که منجر به جراحت اش شد.
وی از 19 مرداد همین سال به مدت 5 ماه و از تاریخ 2/12/60 به مدت 4 ماه به ترتیب در کِسوتِ مسوول سازماندهی بسیج و واحد اطلاعات و عملیات بابل به سر برد.
عملیات های محرم و رمضان از جمله آوردگاه حضور او در سال های دفاع مقدس به شمار می آید.
وی در 14/8/63 نیز به سِمتِ مسئول محور شناسایی واحد اطلاعات و عملیات منصوب شد. و همچنین فرماندهی گردان از دیگر خدمات ارزنده سید حسن در میدان نبرد با دشمن بود.
و حضور سید حسن معصوم علیشاهی در عملیات والفجر 8، آخرین آوردگاه حضور این شهید سرافراز مازندرانی به شمار می آید. او که همیشه آرزوی شهادت را در دل داشت سرانجام در بهمن سال 1364 در شهر «فاو» هدیه ی سرخ الهی را دریافت کرد و روحش از کالبد جسم به سوی معبود پر کشید.
*************
ادامه سیره سردار شهید سیدحسن علی امامی رو از همسر محترمشون می شنویم :
بعد از پیروزی انقلاب، امام راحل فرمان بسیج ۲۰ میلیونی داد و من طبق فرمایش امام راحل، وارد بسیج شدم و سید حسن مربی آموزش نظامی و فرمانده ما بود. سید حسن در کارش بسیار قاطع و منطقی بود. در واقع آشنایی من با سیدحسن، در بسیج بود. روز خواستگاری به من گفت، میخوام علی وار زندگی کنم و در هنگام جون دادن، هیچ دلبستگی از این دنیا نداشته باشم. ۱۵ روز از عقدمون گذشته بود که به اتفاق سردار شهید حجت السلام ابوالقاسم بزاز و آزاده سردار حاج علی فردوس به کردستان رفت (سال ۱۳۵۸ و قبل از شروع جنگ تحمیلی) .
تو اون ۱۵ روزی که بابل بودن، فقط یه بار همدیگه رو دیدیم، چون دائم در کار و تلاش برای انقلاب بود. به مدت سه ماه در ماموریت کردستان بود. یه روز تو خیابون آقایی رو دیدم که خیلی شبیه سیدحسن بود. تو دلم گفتم حالا که سید حسن اومد بابل، چرا نمیاد پیشم. تو همین فکرا بودم که سیدحسن به خونه همسایه زنگ زد (چون اون زمان، توخونه ها تلفن نبود) . وقتی گوشی رو برداشتم بلافاصله گفتم اومدی ؟ سیدحسن گفت نه. گفتم شوخی نکن من شما رو تو بابل دیدم!!! سیدحسن به شوخی گفت، شک نکن اگه طی الارض داشتم حتما میومدم پیشت...
علی محسن پور
****
ضیافت ام الشهدا (س) برای سید
برادر خاکزاد از همرزمان شهید نقل می کند:
سیدحسن از بچه های ناب اطلاعات عملیات بود، علاوه بر خصلت های ورزشی و رزمی ایشان که در درگیری های تن به تن با دشمن بسیار مفید واقع می شد، روح لطیف و حال و هوای عرفانی او زبانزد بچه های رزمنده بود.
سید شبی در خواب دید که یک نفر دو عدد میوه ی سبز و قرمز در دست دارد، میوه سبز را به او داد و قرمز را به مهدی زاده، حسن کنجکاو شد تا تعبیر خوابش را بداند. به او گفتند: آن که میوه قرمز گرفت چون رسیده بود شهید خواهد شد و میوه سبز تو نشان از آن دارد که هنوز وقت رفتنت فرا نرسیده. بعد از شهادت مهدی زاده حسن دلگرفته و محزون بود، همیشه با خود خلوت می کرد و زیر لب زمزمه ای شیرین داشت.
هرچه که می گذشت به عملیات والفجر 8 نزدیک تر می شدیم، یک بار که سید به همراه یکی از همرزمانش برای شناسائی به سنگر نگهبانی دشمن نفوذ کرده بود، وقتی دوربین را مقابل چشم خود گذاشت، گنبد دلربای آقا ابا عبدالله (ع) را مقابل خود دید، اول فکر کرد شاید کسی عکسی چسبانده ،دوربین را وارسی کرد اما چیزی نیافت، به دوستش گفت : تو نگاه کن ببین چیزی را می بینی، همرزمش هر طرف را که نگاه کرد جز خاک و خاکریز و سنگ چیز دیگری را ندید، حسن دوباره نگاه به دوربین را انداخت بازهم گنبد آقا را دید!
بعد از آن خلوت سید حسن بیشتر شده بود، تا این که یک شب خواب بی بی حضرت زهرا (س) را می بیند، حضرت در خواب به او گفتند: پسرم! ضیافتی را برای تو ترتیب داده ایم...
سید پس از آن دیگر در پوست خود نمی گنجید، خیلی ها از موضوع اطلاع نداشتند و با دیدن رفتارهای عجیب و غریب سید تعجب می کردند.
حسن شاد و سرحال بود، سه چهار روز مانده به عملیات به بچه های اطلاعات گفتند باید استراحت کنند اما سید حسن واستراحت!! شال سبزی به کمر می بست و می رفت پیش بچه ها به آنها روحیه می داد و در کارها کمکشان می کرد.
سید با این کار، خودش را برای شهادت آماده میکرد، دیگر همه فهمیده بودند او پای رفتن دارد، دو سه ساعت مانده به عملیات، مرتضی قربانی فرمانده لشکر خودش را با عجله به سید رساند و گفت حق شرکت در عملیات را ندارد!! آقا مرتضی نمی خواست یکی از بهترین نیروهایش را از دست بدهد.
سید بی قرار شده بود و داد میزد و گریه می کرد، سر به زمین می گذاشت و ضجه میزد، عین بچه های کوچک لج کرده بود، روحانی بزرگواری آنجا حضور داشت، بی قراری سید را که دید دلش برای او سوخت رفت و سید را در آغوش کشید.
حسن سر بر روی شانه ی ایشان گذاشته بود و زار زار گریه میکرد و میگفت: حاج آقا به خدا آنجا منتظر من هستند، این همه زجر را تحمل کرده ام برای امشب! من فردا قرار دارم.
حاج آقا همپای او اشک می ریخت، رفت سراغ آقا مرتضی، مرتضی قبول نمی کرد، حاج آقا آن قدر خواهش و التماس کرد تا بالاخره توانست رضایت فرمانده لشکر را جلب کند.
آقا مرتضی نگاه غمباری به سید انداخت و رفت. سید دوباره بال درآورده بود، غسل شهادت کرد و سرنیزه ای به دست گرفته بود و گفت: «با این سر نیزه می خواهم انتقام مادرم، زهرا (س) را از این بعثی های نامرد بگیرم.» عملیات شروع شد، با شور و شعف خاصی همراه با خط شکن های لشکر ویژه 25 کربلا به خط زد. خط که شکسته شد، چشمم به سیدحسن افتاد، با همان سرنیزه ای که به همراه داشت ، گوشه ای آرام به آرزویش رسیده بود. سر جنازه اش همه به او تبریک می گفتیم، اگر اشکی هم ریختیم فقط برای خودمان بود.
**********
سردار شهید سید حسن علیشاهی(علی امامی)
بیست و دو بهمن، یادآور حوادث تلخ و شیرینی ست و بجاست عزیزانی که سهم بسزایی در مبارزات، پیروزی و خلق حماسه داشته اند از آنان تجلیل شود.
از جمله این افراد، سید حسن عزیز است، مناسب دیدم در آستانه سالگرد شهادتش، قدمی در معرفی او برداشته و دوستان گروه خاطرات مهتابی نیز، از شخصیت این انسان نازنین بیشتر آشنا شوند.
انتظار دارم دیگر دوستانش نیز در معرفی سید اهتمام نمایند.
با سید حسن از قبل انقلاب بواسطه نزدیکی و همجواری محل سکونت، تا حدودی آشنایی داشتم.
با پیروزی انقلاب و تسخیر شهربانی و ژاندارمری، نیروهای انقلاب در خانه پیشاهنگی سابق واقع در محله بیژن حاجی(روبروی ژاندارمری) مستقر شدند. سید به اتفاق پسردایی ام(سیدرضا ابوطالب زاده) راننده خودروهای سنگین نظیر،آیفا، ریو و زیل بودند.
با تشکیل بسیج و آموزش نظامی نیروهای مردمی در مساجد محل، قصر شاه(دانشگاه علوم پزشکی) با روحیات و خصوصیات اخلاقی اش بیشتر آشنا شدم.
تلاش خستگی ناپذیر در تحقق آرمان های انقلابی و کمک به افراد بی بضاعت و نیازمند، دغدغه همیشگی اش بود.
پس از ازدواج ، به اتفاق رفیق شفیقش شهید مهدی نیاطبری با تهیه دو قطعه زمین، در محله خورشیدکلا، مشغول ساختن خانه شدند.
علیرغم اشتغال در سپاه، در ساعت غیر اداری، همانند یک عمله در کنار بنا، مشغول بکار می شد.
ماسه، آجر و دیگر مصالح را خود، با فرغون به داخل ساختمان منتقل می کرد.
پس از جمع و جور کردن اطراف ساختمان خود، با فرغون به سمت ساختمان مهدی رفته تا در جابجایی مصالح ساختمانی به او کمک کند.
آگاهی به مسائل سیاسی و تحلیل شرایط روز، از جمله ویژگی هایش بود. در برقراری ارتباط با افراد پیشقدم بوده و احترام به کوچک و بزرگ برایش علی السویه بود. تواضع و فروتنی، پرهیز از خودبینی و غرور، از او یک انسان کامل ساخته بود.
به لحاظ توانمندی و مدیریتی در سازماندهی نیروهای مردمی، به علت جدیت در کار بی نظیر بود.
با شروع جنگ، علیرغم داشتن زن و فرزند، در جبهه های غرب و جنوب و در عملیات های مختلف حضور داشت. زمانی هم که در مرخصی بود، دست دو فرزند نازنینش( مهدی و مریم) را گرفته و به دید و بازدید بستگان، دوستان و آشنایانش می رفت.
در یکی از روزهای گرم تابستان که از جبهه برگشتم، یکدیگر را در محل ملاقات کردیم. به اصرار مرا به خانه اش دعوت کرد. در تراس نشسته و کمی از خاطرات صحبت کردیم.
از او پیرامون علت برخورد سپاه و دیگر مسئولین با وی، سئوال کردم، کمی با تأمل و با بغض در گلو گفت؛ جعفر آقا، باور کن؛ من انقلاب، امام و دیگر مسئولین را دوست دارم، فقط به دیدگاه سیاسی و عملکردشان انتقاد دارم.
اشک در چشمانش حلقه زد. سپس با زیرکی موضوع بحث را عوض نمود.
همسرش را، که تیکه کلامش عیال بود، صدا زده و گفت؛ چیزی به ما نمیدی؟ چند دقیقه بعد هندوانه قرمز و خنکی با هم میل کردیم.
تحولات سیاسی در شهرستان و برخوردهای حذفی با نیروهای انقلابی در سپاه، او را در انتخاب مسیرش ثابت قدم تر کرده و در برابر ناملایمات و بی مهری ها صبور و شکیبا بود.
سخت کوش و مقاوم بود. اهل کینه و انتقام جویی نبود. شفقت و مهربانی و رفتار انسانی با هم نوعان در وجودش نهادینه شده بود.
مسئولیت های مهمی در پادگان شهرستان، منطقه سه و سازماندهی لشگر در جنوب داشت. در پایگاه شهید بهشتی اهواز، در پشت میز کوچک و روی زمین نشسته و امور روزانه را انجام می داد. در کوتاهترین زمان، نیروهای تازه وارد به لشگر را سازماندهی میکرد.
از رانندگی خودرو های سنگین، مینی بوس، تانکر آب گرفته تا یک نیروی شناسایی، برایش فرقی نمی کرد.
معتقد بود، کار را باید بدرستی انجام داد.
خیلی از مدعیان مذهبی و انقلابی از حضور در جبهه ها ترس و واهمه داشتند، اما سید با وجود همه مشکلات شخصی و تنگناهایی که برایش در سپاه ایجاد شده بود، از حضور در جبهه عقب نشینی نکرد.
پس از شهادت دوست صمیمی اش مهدی نیاطبری، روحیه اش بکلی تغییر و هر وقت یاد او میکرد اشک در چشمانش جاری بود.
تحمل درد و حسرت فراق دوستان، برایش ناگوار بود. اشتیاق وصال حق، همنشینی با دوستان شهید در وجودش متجلی و آرزوی همیشگی اش بود.
داستان حضورش در شب عملیات والفجر ۸ و مخالفت فرماندهی لشگر و اصرار سید را همگان مطلعند و از بازگو کردنش صرف نظر می کنم.
در شب عملیات والفجر ۹، و در هنگام حرکت به سمت دشمن، از طریق یکی از همشهریان و بچه محل های خودم در لشگر ویژه از شهادتش مطلع شدم.
در طول مسیر بیاد مظلومیتش گریستم و از اینکه شهر ما از وجود چنین نیروهای توانمند، مخلص و متدین خالی شده بود متاثر بودم.
باید بپذیریم از دست دادن نیروهای کارآمد و نخبه، از جمله آسیب های بزرگ جنگ بود و بعد از سالها، هیچوقت خلا وجودی این عزیزان جبران نشده است.
آنانکه خاک را بنظر کیمیا کنند
آیا شود که گوشه چشمی به ما کنند
جعفر فلاح ۹۷/۱۱/۲۰
***********
شهید سید حسن علی امامی :
خدایا ! تو خودت می دانی و از نیتم خبر داری که هوای دیدن و رسیدن به تو را دارم. بارالها ! تو خود می دانی که آرزوی من اینست که مورد رضای تو قرار بگیرم و زبانم ذکر تو گوید و چشمم تو را بیند و فکرم تو را بخواند و قلبم برای تو زند و اعضای جوارحم در خدمت تو باشد.